بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۶۹۱

۱

به خود آنقدر کر و فر مچین که ببنددت پی کین کمر

حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر

۲

ز پیام نشئهٔ عز و شان به دماغ سفله فسون مخوان

که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر

۳

بگذار کوشش حرص دون ته قبر زنده فرورود

تو به سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌ کمر

۴

ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان

نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر

۵

همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر

تو ببند سبحه‌صفت همان به ره اطاعت دین کمر

۶

به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم

که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر

۷

که دوید در پی جستجو که نبرد ره به وصال او

چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر

۸

چو سحر فسرده‌نفس نه‌ای‌ ز گذشتن این همه پس نه‌ای

تو گران‌رکاب هوس نه‌ای‌ مگشا به خانهٔ زین‌ کمر

۹

به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان

که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر

۱۰

ز غرور شمع و تعینش همه وقت می‌رسد این نوا

که علم به سر کش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر

۱۱

ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان

که مدوز کینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر

تصاویر و صوت

نظرات