
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
۱
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر
۲
امل به صبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
۳
همینکشاکش اوهام تا ابد باقیست
فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
۴
در این چمن نفسی میکشیم و میگذربم
گمان مبر بهکمانخانه آرمیدن تیر
۵
نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است
به سرمه تا نرسد ناله، عذر ما بپذیر
۶
هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است
غبار عالم دیوانه نیست بیزنجیر
۷
در این ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله میکنم تعمیر
۸
سیاهبختیام آرایشی نمیخواهد
ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
۹
صفای دل به نفس عمرهاست میبازم
چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیر
۱۰
به ناتوانی من یاس میخورد سوگند
که نالهای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
۱۱
ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل
به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
نظرات