بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۷۳۸

۱

ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس

صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس

۲

نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل

آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس

۳

از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال

آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس

۴

حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو

جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس

۵

گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند

گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس

۶

هرچه می‌بینی بساط‌ آرای عرض حیرت است

این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس

۷

هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق

جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس

۸

در ره عشقت‌ که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست

هر کجا واماندگی‌ گل‌ کرد آرام است و بس

۹

بال آهی می‌کشد اشکی‌ که می‌ربزیم ما

شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس

۱۰

از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی

اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس

۱۱

چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست

جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس

۱۲

فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست

هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۷۷۷

نظرات

user_image
مجتبی خراسانی
۱۳۹۴/۰۸/۱۴ - ۰۴:۳۱:۳۳
بسم الله الرحمن الرحیمنحمدک اللهم یا منتهی قلوب المشتاقین و نشکرک باجابة آمال المحبین و نصلی علی حبیبک محمد و آله الذین لهم عندک زلفی.فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست / هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است و بساگر چه ز وصف ناتمام ما، جمال یار مستغنی است. باز هم منت خدای را که انجمن به نام یاد بود بیدل دست داد...آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش / این چراغیست کزان خانه بدین خانه برندحضرت میرزا عبدالقادر بیدل طاب ثراه، را در ماه محرم عارضۀ تب روی داد، چهار و پنج روز به حرارت گذشت، بعد از آن تب مفارقت کرد، ایشان غسل فرمودند، روز دوم از غسل به تاریخ سوم صفر روز چهارشنبه وقت شام، حرارت عودت کرد و تمام شب ماند، شب گاهی به افاقت و گاهی به غَش گذشت و در وقت افاقت بی اختیار خنده از ایشان سر می زند.جانان به قمارخانه رندی چندند / بر نسیه و نقد هر دو عالم خندندبه هر حال آثار یاس به نظر آمدن گرفت و تا صبح حال دگرگون شد، یوم پنج شنبه چهارم ماه صفر، شش گهری روز برآمده همان روح پرفتوح آن زنده به عیش سرمدی از آشیانۀ تن بال و پر افشانده بر ساکنان عرش معلی سایه انداخت و به وصال حقیقی کامیاب گردید، رحمة الله علیه.غزلی و رباعی نوشته، زیر بالین گذاشته بود، بعد از برداشتن مردۀ ایشان کاغذ مذکور برآمد و اشتهار یافت:به شبنم صبح این گلستان فشاند جوش غبار خود را/عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود راز یأس ناموس ناتوانی چو سایه ام ناگزیر طاقت/که هر چه زین کاروان شد بدوشم افگند بار خود رابه عمر موهوم فکر فرصت فزود صد بیش و کم ز غفلت/تو گر عیار امل نگیری نفس چه داند شمار خود راقدم به صد دشت و در کشادی ز ناله در گوش ها فتادی/عنان به ضبط نفس نهادی طبیعت نیسار خود رابلندی سر به جیب پستی است اعتبار جهان هستی است/چراغ این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود راز شرم هستی قدح نگون کن دماغ مستی به وهم خون کن/تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن غبار خود رابه خویش گر چشم می گشودی چو موج دریا گره نبودی/چه سحر کرد آرزوی گوهر که غنچه کردی بهار خود رااگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت نه پیش آید/صفای آیینه شرم دارد که خورده گیرد دُچار خود راتو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این که غنچه مانی/فزود خود داریت برنگی که سنگ کردی شرار خود راوداع آرایش نگین کن ز شرم دامان حرص چین کن/مزن به سنگ از جنون به شهرت چو نام عنقا وقار خود رابدر زن از مدعا چو بیدل از الفت وهم پوچ بگسل/بر آستان امید باطل خجل مکن انتظار خود رارباعی بیدل:بیدل کلف سیاه پوشی نشوی / تشویش گلوی نوحه گوشی نشویبر خاک بمیر و همچنان رو بر باد / مرگت سبک است بار دوشی نشویآیینه اش زلال باد.بمنه و کرمهمجتبی خراسانی