
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
۱
غم نهتنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
۲
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
میتوان گرد دلم گردید و بس
۳
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
آنقدر دامن که باید چید و بس
۴
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته میباید به پا پیچید و بس
۵
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر میبایدت فهمید و بس
۶
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته گردانید و بس
۷
دل حرم تا دیر در خون میتپید
خانه راه خانه میپرسید و بس
۸
چون شرر در راه کس گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
۹
بر بهار عیش مینازد غنا
بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
۱۰
بیقرارم داشت درد احتیاج
نالهای کردم که کس نشنید و بس
۱۱
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
۱۲
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
نظرات