بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۷۶۹

۱

به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استش

دل انتخاب نمودم به نقطه‌ای‌که شک استش

۲

به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم

که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش

۳

در آن مکان‌که غبارم به یادکوی تو بالد

سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش

۴

از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران

سری‌ که شد تهی از مغز گردش فلک استش

۵

به ابر و رعد خروشم حقی است‌کاین مژه ی تر

اگر به ناله نباشد به‌ گریه مشترک استش

۶

به تیغ‌ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد

که همچو موج زگردن شکستگی‌ کمک استش

۷

نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه

سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش

۸

به حرمت رمضان‌ کوش اگر ز اهل یقینی

همین مه است‌ که آدم طبیعت ملک استش

۹

چنین‌که خلق به نور عیان معامله دارد

حساب جوهر خورشید و چشم شب‌پرک استش

۱۰

ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر

همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش

۱۱

اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل

سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش

تصاویر و صوت

نظرات