بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۷۷۴

۱

متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش

به صد آتش قیامت می‌کنی ‌گر واکشی دودش

۲

به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم

نمی‌دانم چه می‌گوید زبان عجز فرسودش

۳

شبستان سیه‌بختی ندارد حاجت شمعی

بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش

۴

به تقلید سرشکم‌، ابر شوخی می‌کند اما

ز بس‌ کم مایگی آخر فشاری می‌دهد جودش

۵

سلامت آرزو داری برو ترک سلامت‌ کن

به ساحل موج این دریا شکستن می‌برد زودش

۶

نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه‌ای دارد

دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش

۷

خیال اندود هستی نقش موهومی‌ که من دارم

به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش

۸

به زلفت شانه دستی می‌زند اما نمی‌داند

کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش

۹

درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی‌ماند

سیاهی خوردن هر شمع روشن می‌کند دودش

۱۰

به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را

بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو‌دش

تصاویر و صوت

نظرات