
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
۱
حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
۲
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
۳
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
۴
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
۵
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
۶
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
۷
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
۸
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم
که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
۹
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
۱۰
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
تصاویر و صوت

نظرات