
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
۱
بسکه بیلعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
میزند بر ساغر میخندهٔ مینا نمک
۲
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیستگر خواهدکباب ما نمک
۳
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
۴
ایخرد خمخانهٔ نازی بجوش آوردهای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
۵
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک
۶
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما میبرد داغیکه دارد با نمک
۷
بیتبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک
۸
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود میکند انشا نمک
۹
با همه ابرام باید تشنهکام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
۱۰
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیدههای زخم را هممیکند بینا نمک
نظرات