بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۹۶۳

۱

باز بر خود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام

آشیانی در سواد سایه‌ی گل بسته‌ام

۲

نسخه‌ی آیینه‌ی دل دستگاه حیرتست

چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام

۳

بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم

نامه‌ی آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام

۴

تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی

عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام

۵

چون صدا سیرم برون از کوچه‌ی زنجیر نیست

گر ز گیسو برگرفتم دل به کاکل بسته‌ام

۶

نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی

پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام

۷

از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است

جزوی از دل دارم و شیرازه‌ی کل بسته‌ام

۸

دوش آزادی تحملْ‌طاقتِ اسباب نیست

خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام

۹

از هجوم ناتوانی‌ها به رنگ آبله

تا ز روی قطره‌آبی بگذرم پل بسته‌ام

۱۰

یاد شوخی‌های نازت دارد ایجاد بهار

محو دستار توام‌ گل بر سر گل بسته‌ام

۱۱

گردش رنگ از شرارم شعله‌ی جواله ریخت

نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام

۱۲

خط او شیرازه‌ی آشفتگی‌های من است

از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام

۱۳

در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست

رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام

۱۴

می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند

مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام

۱۵

اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم

پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۸۹۳

نظرات

user_image
کایسا
۱۴۰۲/۰۸/۰۴ - ۰۸:۵۸:۴۸
نسخه‌ی آیینه‌ی دل دستگاه حیرتست چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام   بیدل معتقد است که آینه همواره در حال حیرت است، در این بیت می‌گوید حتی یک نفس هم آینه را از مقام حیرت دور می‌کند، همانگونه که در زمان قدیم جلوی دهان کسی که بیهوش شده آینه می‌گرفتند تا ببینند نفس می‌کشد یا نه! چون نفس هم می‌تواند آینه را کدر کند. پس در این بیت می‌گوید نفسم را هم مجبور به صبر کردم تا بلکه دلم به مقام حیرت برسه.   در جای دیگر می‌گوید:   ز آمد و رفت نفس آیینه‌ی دل تیره شد موج صیقل آبیاری کرد بیدل، زنگ را