بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۹۷۵

۱

بی ‌تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام

۲

چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود

دوش هرکس زیر باری رفت من فرسوده‌ام

۳

در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کاروبس

همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام

۴

روزگار بی تمیزی خوش‌ که مانند نگاه

می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام

۵

سودها مزد زیان من‌ که چون مینای می

هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزوده‌ام

۶

بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم

این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام

۷

گرچه قطع وادی امیدگامی هم نداشت

حسرت آگاهست از راهی‌ که من پیموده‌ام

۸

بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام

عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام

۹

نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش

اینقدر دانم‌که آنجا هم همین من بوده‌ام

۱۰

نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت

صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام

تصاویر و صوت

نظرات