بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۰۳۶

۱

تحیر مطلعی سرزد چو صبح‌ از خویشتن رفتم

نمی‌دانم‌ که آمد در خیال من‌ که من رفتم

۲

صدای ساغر الفت جنون کیفیت‌ست اینجا

لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم

۳

شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی

تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم

۴

ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن

اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم

۵

برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی

به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم

۶

تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمی‌آرد

به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم

۷

درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد

جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم

۸

ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی

به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم

۹

به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا

نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم

۱۰

به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم

ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم

۱۱

چو گردون عمرها شد بال وحشت می‌زنم بیدل

نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم

تصاویر و صوت

نظرات