
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
۱
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده میگفتم
زگیسو هرکه میپرسید مشک سوده میگفتم
۲
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر میکاستم افزوده میگفتم
۳
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
۴
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده میگفتم
۵
ندامت هم نبود از چارهکاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
۶
جنونکرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفیکه لب نگشوده میگفتم
۷
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامنکشید از من
به جرم آنکه حرف دست برهم سوده میگفتم
۸
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرتگر نفس میسوختم آسوده میگفتم
۹
گه از وحدت نفس راندم،گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانیکه من نغنوده میگفتم
۱۰
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده میگفتم
تصاویر و صوت

نظرات