
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
۱
دلبر شد و من پا به دلِ سخت فشردم
خاکم به سر ایوای که جان رفت و نمردم
۲
جانسختی صبرم چقدر لنگ برآورد
کاین یک مژهرَه جز به قیامت نسپردم
۳
پایم ته سنگ آمد از افسردس دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
۴
برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه از کف خونی که سیه گشت و فسردم
۵
دل نیز ز افسردگیم سرمهنوا ماند
بر شیشه اثر کرد سیهروزی دردم
۶
چون شمع قیامت به سرم میکند امروز
داغی که چرا سر به خرامش نسپردم
۷
ای هستی مبرم چه ندامتهوسیهاست
گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم
۸
بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن
فریاد ز آبی که ندادند به خوردم
۹
بیدل مژه از خویش نبستم، گنهِ کیست؟
راحت عملی داشت که من پیش نبردم
تصاویر و صوت

نظرات
فرّخ