
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
۱
زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
۲
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
۳
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
۴
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد
در مجلسکری چند فریاد لال بردم
۵
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
۶
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم
۷
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
۸
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
۹
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
۱۰
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
نظرات