
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
۱
بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم
از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
۲
وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند
چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
۳
سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
۴
غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
۵
چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس
از هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدم
۶
زندگی مخموری رطل گرانی میکشد
سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
۷
زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است
عافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدم
۸
شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت
با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم
۹
اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز
خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
۱۰
پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست
چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم
تصاویر و صوت

نظرات