بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۰۸۷

۱

رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم

شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم

۲

صافی دل بی‌نیازم دارد از عرض کمال

حیرتی ‌گشتم ره صد آینه جوهر زدم

۳

خشک ‌طبعان غوطه‌ها در مغز دانش خورده‌اند

بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم

۴

تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت

از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم

۵

هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد

بی‌صدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم

۶

عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز

من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم

۷

شبنم اشکی فرو برده‌ست سر تا پای من

از ضعیفی غوطه در یک قطره چون‌ گوهر زدم

۸

بی‌تو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند

بر سر آتش نشستم ناله ‌کردم پر زدم

۹

چون سحر هر چند شوقم سوخت از کم‌فرصتی

اینقدرها شد که از شوخی نفس‌ کمتر زدم

۱۰

عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود

مشت خاشاکی فراهم‌ کردم و آذر زدم

۱۱

بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا

بس که چون ‌گل از شکست رنگ‌ها ساغر زدم

تصاویر و صوت

نظرات