
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۹
۱
افتاده زندگی به کمین هلاکِ ما
چندان که وارسی، به سرِ ماست خاک ما
۲
ذوق گداز دل چقدر زور داشته است
انگور را ز ریشه برآورد تاک ما
۳
بردیم تا سپهرْ غبارِ جنون چو صبح
بر شمع خنده ختم شد از جیب چاک ما
۴
تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم
از مرگ نیست آن همه تشویش و باک ما
۵
کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد
کس را به درد عشق مباد اشتراک ما
۶
قناد نیست مائدهآرای بزم عشق
لذت گمان مبر که زمخت است زاک ما
۷
پست و بلند شوخیِ نظّاره هیچ نیست
مژگان بس است سر به سَمَک تا سِماک ما
۸
آخر به فکر خویش فرورفتن است و بس
چون شمع کنده است گریبان، مغاکِ ما
۹
صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال
ای جهد خشک کن عرقِ شرمناک ما
۱۰
بیدل ز درد عشق بسی خون گریستی
تَر کرد شرم اشک تو دامانِ پاک ما
نظرات
سرِ زمین