
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
یاربکه شود برگ حنا سنگ مزارم
آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد
گر من به خیال تو نباشم به چهکارم
هر چند به راه طلب افتادهام از پا
ننشسته چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شودگل بهکنارم
دادهست به باد تپشم حسرت دیدار
آیینه چکدگر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست
هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم
رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز
درکارگه آینه خفتهست بهارم
در چشم کسان میکنم از دور سیاهی
خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم
زان پیش که آید به جنون ساغر هستی
مینا به دل سنگ شکستهست خمارم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
آیینه نفهمیدکه من با که دچارم
چون رشتهٔ تسبیح خورم غوطه به صد جیب
تا سر به هواییکه ندارم به در آرم
کس قطرهکند تحفهٔ دریا چه جنون است
دل پیشکشت گر همه عذر است نیارم
شاید به نگاهیکندم شاد و بخواند
مکتوب امیدم برسانید به یارم
افسردگیگل نکشد آفت چیدن
بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
نظرات
قهوه سرد
پاسخ میدهند؛ روفیا بانو گرامی من نزدیک به دوسال هست که حاشیه ها و مخصوصا حاشیه های شما و بعضی دیگر از بزرگواران را دنبال میکنم تا بتوانم چیزی هرچند کم از این دریا بهرهمند بشم... روفیا بانوی گرامی و استادان عزیز اگر ممکن بود من راهم در معنی این شعر و علی الخصوص این دو بیت: آیینه جز اندیشه دیدار چه دارد گر من به خیال تو نباشم به چه کارم و دادهست به باد تپشم حصرت دیدار آیینه چکد گر بفشارند غبارم راهنمایی کنید ، ممنون از تمام دوستان گرامی گنجور