
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
۱
مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
۲
نفس میسوزم و داغی به حسرت نقش میبندم
چراغی میکنم خاموش و تمهید لگن دارم
۳
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری
که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
۴
کدام آهو به بوی نافه خواباندهست داغم را
که تا یاد سویدا میکنم سیر ختن دارم
۵
نفس تا هست سامان امیدم کم نمیگردد
تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
۶
ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا
که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم
۷
قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم
چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
۸
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]
در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم
۹
ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن
در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم
۱۰
حجاب آلود موهومیست مرگ و زندگی بیدل
ازین کسوت که دیدی گر برون آیم کفن دارم
نظرات