بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۱۶۲

۱

عبرت انجمن جایی‌ست مأمنی که من دارم

غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم

۲

در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست

رنگ و بو فراموش است ‌گلشنی‌ که من دارم

۳

موج گوهرم عمریست آرمیده می‌تازد

رنج پا نمی‌خواهد رفتنی‌ که من دارم

۴

منت کفن ننگ است بر شهید استغنا

غیرت شرر دارد مردنی که من دارم

۵

خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی‌چیند

نا شنیده تحسینی‌ست‌گفتنی‌که من دارم

۶

وضع مشرب مجنون فاش‌تر ز رسواییست

در بغل نمی‌گنجد دامنی‌ که من دارم

۷

دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است

شمع بزم منصوری‌ست‌گردنی‌که من دارم

۸

آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن

داشت هرکه را دیدم شیونی‌که من دارم

۹

پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر

گفت دیده‌ای آخر جو شنی که من دارم

۱۰

چرب و نرمی حرفم حیله‌کار افسون نیست

خشک می‌دود بر آب روغنی ‌که من دارم

۱۱

حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن

دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم

۱۲

غور معنی‌ام دشوار، فهم مطلبم مشکل

بیدل از زبان اوست این منی‌که من دارم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مجتبی خراسانی
۱۳۹۴/۱۱/۱۱ - ۰۷:۲۲:۰۲
بسم الله الرحمن الرحیممنت کفن، ننگ است، بر شهید استغنا/غیرت شرر دارد، مردنی که من دارمدار و ریسمان اینجا تا به حشر در کارست/شمع بزم منصور است گردنی که من دارمبیدل تشبیه زیبایی به کار می برد. شمع روشنی و گرمی می دهد. بزم منصور، بزم عرفان، توحید، عشق و فناست. اگر شمع نباشد، روشنی در بزم نخواهد بود. بیدل، گلوی عارف را شمع بزم منصور معرفی می کند. گلو محل صداست، محل گفتار است و در واقع منظور بیدل آن است که آنچه که من از فنا و عدم بیان می کنم، همان روشنی بزم حلاج است. بزم عشق و فنا با من یکبار دیگر روشنی می پذیرد. حلاج نیز بدانچه من می گویم، بزم خویش را روشنتر از آنچه هست، خواهد یافت.