
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
۱
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
۲
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
۳
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
۴
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
۵
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
۶
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
۷
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
۸
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
۹
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
۱۰
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
تصاویر و صوت

نظرات