بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۱۸۷

۱

ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم

لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم

۲

چو تمثالم نهان از دیده‌های اعتبار اما

همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم

۳

نفس‌ گر می‌کشم قانون حالم می‌خورد بر هم

چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمی‌سازم

۴

خیالی می‌کشد مخمل‌ کدامین راه و کو منزل

سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه می‌تازم

۵

درین گلشن‌ که سامان من و ما باختن دارد

چو گل سرمایه‌ای دیگر ندارم رنگ می‌بازم

۶

ز شمع‌ کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان

نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم

۷

ندارد ذرهٔ موهوم بی‌خورشید رسوایی

تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم

۸

شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من

هنوز از پردهٔ ساز عدم می‌جوشد آوازم

۹

ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه می‌پرسی

سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم

۱۰

بنازم خرمی های بهارستان غفلت را

شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ می‌نازم

۱۱

به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمی‌آیم

همان یک عقده دارم تا قیامت‌ گر کنی بازم

۱۲

ند‌انم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل

که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم

تصاویر و صوت

نظرات