
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
۱
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
۲
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد
بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
۳
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
۴
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
۵
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو میخواند افسونگر تبسم
۶
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بیجوهر تبسم
۷
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی
گردیدنست چون خطگرد سر تبسم
۸
ای هوش بیتأمل از لعل یار بگذر
بیشوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
۹
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بینمک دمیدیم از منظر تبسم
۱۰
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده گیر بر لب خاکستر تبسم
۱۱
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
تصاویر و صوت

نظرات