
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
۱
زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم
در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم
۲
چون موجگهر پای من و دامن حیرت
سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
۳
تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش
بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
۴
خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد
آنسوی یقین مژده رساندهست سروشم
۵
مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد
روزی دو نفس بال فشان است بهگوشم
۶
چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد
گرم است دکان آینه داری بفروشم
۷
زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس
طنبور تقاضای همین مالش گوشم
۸
چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم
کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
۹
دور است به مژگان بلند تو رسیدن
من سرمه نگشتم چهکنمگر نخروشم
۱۰
بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید
تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم
نظرات