بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۲۱۸

۱

گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم

وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم

۲

درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد

خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم

۳

سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش

غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم

۴

چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من

ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم

۵

به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی

که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم

۶

ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری

ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم

۷

به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من

ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم

۸

خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد

جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم

۹

ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت

خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم

۱۰

ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد

درین ‌گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم

۱۱

نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن

چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم

۱۲

به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل

ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم

تصاویر و صوت

نظرات