بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۲۲۴

۱

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم

کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم

۲

صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت

چراغ در ته دامان‌ گرفته ظلمت خویشم

۳

هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین

به هرنفس‌که‌کشد صبح من قیامت خویشم

۴

غبار هرزه‌ دویهای آرزو که نشاند

به‌گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم

۵

فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد

به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم

۶

چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت

به باد می‌روم و غرهٔ اقامت خویشم

۷

مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان

بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم

۸

چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد

چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم

۹

به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن

نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم

۱۰

ز آبروی حبابم ‌کسی عیار چه گیرد

جز این‌ نیم نفس انفعال مهلت خویشم

۱۱

می‌ام‌ کم است دماغم فروغ محو ایاغ است

گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم

۱۲

ز خاک راه قناعت‌ کجا روم من بیدل

به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۰۳۸

نظرات