
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
۱
صید کمند شوقیست از مهر تا به ما هم
جوش بهار حیرت یعنیگل نگاهم
۲
با هر فسرده رنگی شادم که پیش شمعت
تا بال میفشانم پروانه دستگاهم
۳
جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن
ظلم آنقدر ندارد پا مالیگیاهم
۴
تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافیست
خوابیده است عفوت در سایهٔ گناهم
۵
زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون
در دعوی اسیران، زلف دو تا، گواهم
۶
جوهر ز ضعف پروار آیینه میپرستد
نقش نگین داغ است سطریکه دارد آهم
۷
آمد به یاد شوقمکیفیت خرامی
شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم
۸
ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی
ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم
۹
تاریست پیکر من در چنگ ناتوانی
از زخمهٔ نگاهی بنواز گاه گاهم
۱۰
عرض مثال امکان منظور الفتم نیست
در عالم تحیر آینه بارگاهم
۱۱
قصرم سری ندارد یاگیر و دار فغفور
یارب چو موی چینی دل بشکندکلاهم
۱۲
همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش
از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم
نظرات