بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۴۱۵

۱

می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن

همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن

۲

زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد

این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن

۳

شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است

بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن

۴

این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست

تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن

۵

دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست

یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن

۶

جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است

می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن

۷

تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک

خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن

۸

اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار

خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن

۹

بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست

داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۱۶۹

نظرات