
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
۱
زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن
۲
مینای سرشکم می سودای که دارد
عمریست پری میچکد از چشم تر من
۳
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیدهست هجوم ثمر من
۴
ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته برآید گهر من
۵
آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
۶
چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
۷
تا جوهر آیینهام از پرده برون ریخت
عیب همه کس گشت نهان در هنر من
۸
خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغیست فلک پی سپر من
۹
عریانیام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
۱۰
من خود بهخیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من
۱۱
گفتند به دلدار که دارد غم عشقت؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
تصاویر و صوت

نظرات