بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۵۲۴

۱

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من

که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من

۲

چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من

همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من

۳

چه امکانست پیچد ناله‌ام درگنبد گردون

چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من

۴

من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم

به طبع خنده و میناست افسون صفیر من

۵

به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم

که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من

۶

نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد

به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من

۷

الم پرورده یأسم مپرس از بیکسیهایم

گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من

۸

به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل

به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من

۹

به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم

که چون سایه به پای‌کس نپیچیده‌ست قیر من

۱۰

ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم

چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من

۱۱

نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌کو

هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من

۱۲

به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل

بجزحسرت نبود آبی‌که شد صرف خمیرمن

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۱۰۶

نظرات