
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
۱
ز خودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من
در آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
۲
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد
تغافل کم فضایی نیست در کنج فراغ من
۳
گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی
مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من
۴
خیالت در دل هر ذره گم کردهست اجزایم
غبار خود شکافد هرکه میخواهد سراغ من
۵
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد
نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من
۶
بهپاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمیآیم
مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
۷
به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این
تو تا نگشودهای لب کج نمیگردد ایاغ من
۸
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را
که من میسوزم و بوی تو میآید ز داغ من
تصاویر و صوت

نظرات