
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
۱
همچو بوی گل ز بس بیپرده است احوال من
میشود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
۲
دادهای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک میریزد به فرق عالمی اقبال من
۳
نکتهٔ سر بستهٔ موج گهر فهمیدنی است
بر سخن عمریست میپیچد زبان لال من
۴
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
۵
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته میخواند تب دریایی از تبخال من
۶
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ است
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
۷
بیسبب فرصتشمارِ خجلت بیکاریام
همچو تقویم کهن حشو است ماه و سال من
۸
صبح محشر در غبار شام میسوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
۹
عمرها شد شمع تصویرم به نومیدی گذشت
ز آتش دل هم نمیسوزم مپرس احوال من
۱۰
ریشهها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
نظرات
ســراج