بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۵۴۰

۱

گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من

دری که بست و گشادش گم است سایل او من

۲

چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم

دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من

۳

در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم

غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من

۴

کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت

که شمع بود دل و سوختم به محفل او من

۵

به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت

چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من

۶

به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد

دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من

۷

کسی‌که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت

به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من

۸

غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان

که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من

۹

رهاکنید سخن سازی جهان فضولی

خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من

۱۰

ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم

حق است آینهٔ او، خیال باطل او من

۱۱

به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم

کریم مطلق من او،‌گدای بیدل او من

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۱۶۵

نظرات