
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
۱
لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او
نگه را این زمان فرض است طوف لالهزار او
۲
بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن
به خون خویش چندین رنگ مینازد شکار او
۳
مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا
شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او
۴
به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل
که پنداری حنا بستهست دست بهلهدار او
۵
به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی
در ینگلشن گلی چیدیم ما هم از بهار او
۶
ز تکلیف دم تیغش خجالت میکشم ورنه
سر سودایی دارم که بیمغزیست بار او
۷
حیا میخواهد از ما نازکاندامی که از شرمش
دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامهوار او
۸
وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر
ز نومیدی گداز سنگ میخواهد شرار او
۹
جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا
دلی آوردهام من هم به امید نثار او
۱۰
ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد
بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او
نظرات