بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۶۴۹

۱

کجا خلوت و انجمن دیده‌ای

تو شمعی همین سوختن دیده‌ای

۲

ز رنگی‌که جز داغش آیینه نیست

چو طاووس خود را چمن دیده‌ای

۳

به وهم حسد باختی نور دل

چراغی ندیدی لگن دیده‌ای

۴

که صیقل زد آیینهٔ عبرتت

که او بودی امروز و من دیده‌ای

۵

جنون بر شعورت نخندد چرا

که گم کرده را یافتن دیده‌ای

۶

به عمر تلف ‌کرده حسرت چه سود

زمین بر زمین ریختن دیده‌ای

۷

به ترکیب پیری چه دل بستن است

خم طاقهای کهن دیده‌ای

۸

زمرگ ‌کسانت چه عبرت چه شرم

چو نباش عرض کفن دیده‌ای

۹

اقامت تصورکن و آب شو

گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای

۱۰

ز اسباب‌، خاشاک بر دل مچین

اگر زحمت رُفتن دیده‌ای

۱۱

به در زن چو موج از کنار محیط

که رنج سفر در وطن دیده‌ای

۱۲

کسی داغ عبرت مبادا چو شمع

ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای

۱۳

سحر خوانده‌ای گرد آشفته را

حیاکن که بر خویشتن دیده‌ای

۱۴

به صبح قیامت مبر دستگاه

چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۲۷۹

نظرات