
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
۱
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
۲
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
۳
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
۴
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
۵
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
۶
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
۷
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
۸
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
۹
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
۱۰
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
نظرات