
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
۱
گر درین قحط سرایت نکند نان مددی
نه جسد رنگ نموگیرد و نی جان مددی
۲
سرسری نگذری ای بیخبر از عقدهٔ دل
گر ز ناخن نشود کار به دندان مددی
۳
ای غنی تا اثر انجم و افلاک بجاست
کس نمیخواهد از اقبال تو چندان مددی
۴
در قناعت همه اسباب به زیر قدم است
مور این دشت نخواهد ز سلپمان مددی
۵
اینقدر باز نگردد در تشویش سوال
ازکریمان نرسد گر به گدایان مددی
۶
صحبت بیخردان آفت روحانی بود
آه اگر نوح نمیدید ز توفان مددی
۷
حیف از آن بیخبری چندکه با قدرت جاه
خاک گشتند و نکردند به یاران مددی
۸
فصل بیحاصلی اشک تریها دارد
سنگ شد ابر اگر کرد به نیسان مددی
۹
اشک بیرونقی بخت سیه نپسندید
داشت این شام هم از فیض چراغان مددی
۱۰
گل این باغ جنون حوصلهای میخواهد
بیدل از چاک ضرور است به دامان مددی
نظرات
مجید