بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۷۱

۱

شفق در خون حسرت می‌تپد از دیدن مینا

عقیق، آب روان می‌گردد از خندیدن مینا

۲

جگرها بر زمین می‌ریزد از کف رفتن ساغر

دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا

۳

بنال از درد غفلت آنقدر کز خود برون آیی

به قدر قلقل است از خویش دامن چیدن مینا

۴

سراغ عیش ازین محفل مجو کز جوش‌ دلتنگی

صدای‌ گریه پیچیده‌ست بر خندیدن مینا

۵

تُنک‌‌سرمایه است‌ آن‌ دل‌ که‌ شد آسودگی‌ سازش

به بی‌مغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا

۶

به سعی بیخودی قلقل‌نوای سازِ نیرنگم

شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا

۷

رعونت در مزاج می‌پرستان ره نمی‌یابد

چه امکان است از تسلیم سر‌پیچیدن مینا

۸

نزاکت هم درین محفل به‌ کف آسان نمی‌آید

گداز سنگ می‌خواهد به خود بالیدن مینا

۹

بساط ناز چیدم هرقدر کز خود برون رفتم

پری بالید در خورد تهی‌گردیدن مینا

۱۰

خموشی چند، طبع اهل معنی تازه‌کن بیدل

به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا

تصاویر و صوت

نظرات