بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۷۵۰

۱

به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی

جهان تنگ آسودن دل پر می‌کند خالی

۲

نقوش وهم و ظن در هر تأمل می‌شود باطل

خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی

۳

نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش می‌خواند

که عمری شد ز هوشم می‌برد این مصرع خالی

۴

در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید

دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی

۵

به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمی‌ماند

فسردن می‌شود پرواز رنگ از بی پر و بالی

۶

نمی‌دانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم

عرق عمریست بر پیشانی‌ام بسته‌ست غسالی

۷

به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب

زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی

۸

جهان بی‌اعتبار افتاد از لاف دنی طبعان

نیستان پشم می‌بافد ز شیر و گربهٔ قالی

۹

شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس

هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی

۱۰

به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل

سیه‌گردید همچون شانه دوش من ز حمالی

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۱۲۳۰

نظرات