بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۷۶۸

۱

ز بسکه‌کرد قصور نگاه مژگانی

به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی

۲

شرر گل است خزان و بهار امکانی

ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی

۳

ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند

غبار هم به هوا نیست بی‌سلیمانی

۴

به عجز کوش‌ گر از شرم جوهری داری

مباد دعوی کاری کنی که نتوانی

۵

لباس بر تن آزادگان نمی‌زیبد

بس است جوهر شمشیر موج، عریانی

۶

گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه

فلک به چین مه نو نهفته پیشانی

۷

فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه

یکی‌ست سبحه و زنار در سلیمانی

۸

سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن

که انتظار نویسی به چشم قربانی

۹

کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد

چو صبح می‌دمد از پیکرم خود افشانی

۱۰

ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی می‌داشت

نمی‌کشید ز مژگان کلاه بارانی

۱۱

چو خون بسملم ‌از دستگاه شوق مپرس

بهار کرد طواف من از پریشانی

۱۲

درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش

مکار آینه تا حیرتی نرویانی

تصاویر و صوت

نظرات