بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۷۸

۱

زهی سودایی شوق تو مذهب‌ها و مشرب‌ها

به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یارب‌ها

۲

مبادا از سرم کم سایهٔ سودای گیسویت

چو مو نشو و نمایی دیده‌ام در پردهٔ شب‌ها

۳

جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی

همان خمیازهٔ خشکی‌ست بی‌اطفال‌، مکتب‌ها

۴

بس است از دود دل‌، جوهرفروش آیینهٔ داغم

به غیر از شام مژگانی ندارد چشم کوکب‌ها

۵

به خاموشی توان شد ایمن از ایذای کج‌بحثان

نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقرب‌ها

۶

به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح

که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تب‌ها

۷

چو آهنگ جرس ما و سبکروحانه جولانی

که از یک نعره‌وارش می‌تپد آغوش قالب‌ها

۸

عمارت غیر چین دامن صحرا نمی‌باشد

ز تنگی‌های مذهب این‌قدر بالید مشرب‌ها

۹

زبان در کام پیچیدم‌، وداع گفتگو کردم

سخن را پردهٔ رخصت بود بربستن لب‌ها

۱۰

بهار بی‌نشان عالم نومیدی‌ام بیدل

سر غم می‌تون کرد از شکست رنگ مطلب‌ها

تصاویر و صوت

نظرات