بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۸۲۵

۱

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

گر همه مژگان ‌گشود آغوش دانستم تویی

۲

حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من

بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی

۳

مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست

بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی

۴

نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات

با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی

۵

محرم راز حیا آیینه دار دیگر است

هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی

۶

غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد

اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

۷

بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم

شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مجتبی خراسانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۵ - ۲۲:۲۷:۱۱
یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَدر اواخر محرم الحرام بود که سخت بیمار شد و شدیدا تب کرد و چند روز بعد خوب شد و غسلی کرد و نمازی گزارد و شکر خدا را بجای آورد.همه فکر کردند که دیگر بیماری سراغش نخواهد رفت. اهل و عیالش شاد بودند ولی او خود از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد با خبر بود. آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد. روز چهار شنبه چهارم ماه صفر باز هم تب کرد و افتاد به بستر بیماری و پنجم صفر سال 1133 هجری قمری با همه خداحافظی کرد و رفت آنگونه رفت که حتی خودش هم با خبر نشد و از خود فقط زخم هایش را باقی گذاشت. بیدل که خوابید تازه انگار زخم هایش بیدار شده باشند شروع کردند به جلوه فروشی که ما چنینیم و چنانیم. زخم هایش آنقدر زخمند که پس از این همه سال سرخ مانده اند و هیچ کس جگر رویایی با آن ها را ندارد تا بپرسد که شما از دل کدام تیغ مبارک تراویده اید و از کدام نشئه ی فارغ از مرهم می آیید.بیدل که چشمش را بست و دلش وا شد از بالینش یک غزل پیدا کردند و یک رباعی و این آخرین پاره های جگر بیدل بود که از دهانش بیرون ریخته بود و روی کاغذ را رنگین کرده بود. و آن رباعی این بود:بیدل کلف سیاه پوشی نشویتشویش گلوی نوحه جوشی نشویبر خاک بمیر و همچنان رو بر بادمرگت سبک است بار دوشی نشویایینه اش زلال باد.
user_image
مجتبی خراسانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۵ - ۲۲:۲۸:۱۳
آدم که بیدل شد از همه چیز سر در می آورد