بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۳۰۰

۱

در باغ دل نهان بود از رفتگان نشان‌ها

این آتش آگهی داد ما را ز کاروان‌ها

۲

چندان که شمع کاهد با عافیت قرین است

بازار ما ندارد سودی به این زبان‌ها

۳

تنگی ز بس فشرده‌ست این عرصهٔ جدل را

میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمان‌ها

۴

این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت

در جاده است اینجا خواباندن سنان‌ها

۵

جوش بهار جسم است آثار سخت‌جانی

جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوان‌ها

۶

پرواز تا جنون کرد گم شد سراغ راحت

بردیم با پر و بال خاشاک آشیان‌ها

۷

تیغ غرور بشکن در کارگاه گردون

آتش زبانه دارد در گردش فسان‌ها

۸

در بارگاه تعظیم اقبال بی‌نیازی‌ست

تمییز پا و سر نیست منظور آستان‌ها

۹

تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن

بحر از گهر چه نازد بر راحت کران‌ها

۱۰

جایی نمی‌توان برد فریاد بی‌رواجی

کشتی شکست تاجر تا تخته شد دکان‌ها

۱۱

پست و بلند بسیار دارد تردد جاه

همواری‌ات رها کن بام است و نردبان‌ها

۱۲

پرواز وهم بیدل زین بیشتر چه باشد

برده‌ست گردش سر ما را به آسمان‌ها

تصاویر و صوت

نظرات