بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۳۴۷

۱

چو من زکسوت هستی ترآمده‌ست حباب

به قدر پیرهن از خود برآمده‌ست حباب

۲

جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور

عرق‌فروش سر و افسر آمده‌ست حباب

۳

هزار جا گره اعتبار شق کردیم

به خشم ما همه دم‌گوهرآمده‌ست حباب

۴

کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد

سوارکشتی بی‌لنگر آمده‌ست حباب

۵

به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش

به روی آب تنک کمتر آمده‌ست حباب

۶

به نام خشک مزن جام تردماغی ناز

ز آبگینه هم آخر برآمده‌ست حباب

۷

به فرصتی‌که نداری امید مهلت چیست

درون بیضه برون پر برآمده‌ست حباب

۸

ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس

نفس‌گرفته برون در آمده‌ست حباب

۹

طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم

که جام برکف وگل بر سر آمده‌ست حباب

۱۰

مکن ز خوان‌کرم شکوه‌،‌گر نصیبت نیست

که در محیط نگون ساغر آمده‌ست حباب

۱۱

ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زده‌ایم

به هستی از عدم دیگر آمده‌ست حباب

۱۲

نفس متاعی بیدل در چه لاف زند

به فربهی منگر لاغر آمده‌ست حباب

تصاویر و صوت

نظرات