بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۳۵۷

۱

به خاک راه‌که‌گردید قطره‌زن مهتاب

که چون‌گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب

۲

به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست

جهان‌گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب

۳

دگر چه چاره جز آتش زدن به‌کسوت هوش

فتاده است به فکرکتان من مهتاب

۴

در آن بساط‌که شمع طرب شود خاموش

زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب

۵

به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد

گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب

۶

به هر طرف نگری عیش می‌خرامد و بس

ز بس‌که‌کرد به فکر سفر وطن مهتاب

۷

ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست

مگر ز چیدن دامن‌کند رسن مهتاب

۸

عبث ز وهم‌، بساط دوام عیش مچین

که‌کرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب

۹

به‌گلشنی‌که حیا شبنم بهارتو بود

گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب

۱۰

سراغ عیشی از این انجمن نمی‌یابم

مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب

۱۱

شهید ناز تو در خاک بی‌تماشا نیست

ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب

۱۲

مباش بیخبر از فیض گریه‌ام بیدل

که شسته است جهان را به اشک من مهتاب

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
حمید زارعیِ مرودشت
۱۳۹۵/۰۱/۰۶ - ۱۵:۰۹:۱۸
تصویرِ جنون آمیزی داره این بیت..به‌ گلشنی‌ که حیا، شبنمِ بهارِ تو بودگداخت آینه چندان که شد چمن، مهتاب..آینه وقتی چهره ی زیبای تو رو دید از فرطِ شرم چنان آب شد که قطره قطره جیوه هاش سراسرِ دشت رو گرفت و همه ی چمن ها به رنگِ مهتاب در اومدن...حُسنِ تعلیلی هم هست برای روشن بودن دشت در شبِ مهتابی