
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۳۶۷
۱
از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
۲
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
۳
دور وهمی میتوان طیکرد چون اوراقگل
ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب
۴
مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس
وهم بنگاست اینکهگوییدارد استغنا شراب
۵
عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگرریزی به خاک ما شراب
۶
بیقراران طلب سر تا قدمکیفیتند
میکند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب
۷
ساغر بزم خیالم نرگس مخمورکیست
میروم مستانه از خود خوردهامگویا شراب
۸
صبح ز خمیازه آخر جام شبنم میکشد
حسرت مخمور از خود میکند پیدا شراب
۹
خونشدن سر منزلیم، از جستجوی ما مپرس
تاک میداند چها در پیش دارد تا شراب
۱۰
بهرمنع میکشیها محتسب درکارنیست
بیدل آخر رعشه میبندد به دست ما شراب
نظرات