بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۴۱۰

۱

زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت

تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت

۲

شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری

صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت

۳

بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال

نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت

۴

آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش

در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت

۵

اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم

صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت

۶

عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت

رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت

۷

تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن

گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت

۸

بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال

دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت

۹

سامان روزی از عرق سعی مشکل است

یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت

۱۰

اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت

این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت

۱۱

مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم

بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت

۱۲

بیدل به کار رفع خماری نیامدیم

مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت

تصاویر و صوت

نظرات