بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۴۱۵

۱

توخودشخص نفس‌خویی که بادل‌نیست پیوندت

کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت

۲

درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی‌تعلق زی

که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت

۳

ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان‌گشتی

دنائت پشه‌ای داری‌که نتوان از زمین‌کندت

۴

ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا

کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت

۵

غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی

به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت

۶

به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی

تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هرسو دوانندت

۷

ز خودگریک‌قلم جستی ز وهم جزو وکل‌رستی

تعلقها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت

۸

دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد

به‌گردون برده‌است از یک‌نفس سحر سحرخندت

۹

زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن

چه‌خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت

۱۰

ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی‌آید

کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت

۱۱

خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد

سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت

۱۲

به‌حرف و صوت‌ممکن نیست تمثالت‌نشان دادن

نفس‌گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت

۱۳

به‌معنی‌گر شریک‌معنی‌ات پیدانشد بیدل

جهان‌گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۲۵۹

نظرات

user_image
تیمور ناصری
۱۳۹۹/۰۳/۱۲ - ۰۲:۴۶:۰۱
دنائت ( ریشه)‌ ای داری‌ که نتوان از زمین ‌کندت