بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۴۳۲

۱

شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست

گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست

۲

راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم

رنگ مژگان به هم آوردن آیینهٔ ماست

۳

چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر

چون شرر دانه‌فشانی همه بر روی هواست

۴

زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد

کاروان نفس ما همه جا هرزه‌دراست

۵

دست گل دامن بویی نتوانست گرفت

رفت‌ گیرایی از آن پنجه ‌که در بند حناست

۶

همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد

نفس سوخته اینحا زره زبر قباست

۷

تا سرکوی تو یارب‌ که شود رهبر من

ناله خارِ قدمی دارد و اشک آبله‌پاست

۸

ساحلی کو که دهم عرض خودآرایی‌ها

هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست

۹

چاره‌اندیشی‌ام از فیض الم محرومی‌ست

فکر بی‌دردی اگر ره نزند درد دواست

۱۰

همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند

من ز خود رفته‌ام و قرعه به نام عنقاست

۱۱

نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند

سودن دست ندامت‌زدگان نرم صداست

۱۲

بیدل از باده‌کشان وحشی عشرت نرمد

دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست

تصاویر و صوت

نظرات