
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۴۶۲
زیر گردون طبع آزادینوایی برنخاست
بس که پستی داشت این گنبد، صدایی برنخاست
هرکه دیدیم از تعلق در طلسمِ سنگ بود
یک شرر آزادهٔ ازخودجدایی برنخاست
عمر رفت و آهِ دردی از دل ما سر نزد
کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست
اینکه مینالیم عرض شکوهٔ بیدردی است
ورنه از ما نالهٔ درد آشنایی برنخاست
کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یأس
عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست
در هجوم آباد ظلمت سایه پُر بی آبروست
مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست
مفلسان را مایهٔ شهرت همان دست تهیست
تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست
خوش نگونبختم که در محراب طاق ابرُوَش
دیدهام را یک مژه دست دعایی برنخاست
دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست
جلوهها بیرنگ بود آیینهرایی برنخاست
خاطر ما شکوهای از جور گردون سر نکرد
بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست
گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است
زین طلسم عجز چون من بیعصایی برنخاست
در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار
نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست
نظرات
بشیر رحیمی
مهناز ، س